اشعار عمران صلاحی

  • متولد:

برگ درخت باغمون زباله ی سپور شده / عمران صلاحی

كمك كنین هلش بدیم چرخ ستاره پنچره
رو آسمون شهری كه ستاره برق خنجره
گلدون سرد و خالی رو بذار كنار پنجره
بلكه با دیدنش یه شب وا بشه چن تا حنجره

   به ما كه خسته ایم بگه خونه ی  باهار كدوم وره؟

 
تو شهرمون آخ بمیرم چشم ستاره كور شده
برگ درخت باغمون زباله ی سپور شده
مسافر امیدمون رفته از اینجا دور شده
كاش تو فضای چشممون پیدا بشه یه شاپره

  به ما كه خسته ایم بگه خونه ی باهار كدوم وره؟

 
كنار تنگ ماهیا گربه رو نازش می كنن
سنگ سیاه حقه رو مهر نمازش می كنن
آخر خط كه می رسیم خطو درازش می كنن
آهای فلك كه گردنت از همه مون بلن تره

  به ما كه خسته ایم بگو خونه ی باهار كدوم وره؟

4333 0 3.95

آروزها داشتم در سر براي شاخه ‌ام / عمران صلاحی

من درختم،‌ بيشه را سر مي ‌زنم بر سقف و طاق 
اختران سازند روي شاخه ‌هاي من اتاق 
 
شاخه ‌اي از من جدا شد با تبر، سخت و ستبر 
من شدم يک هفته گريان از غم و درد فراق 
 
بعد از آن دادم به خود دلداري و گفتم که «کاش
شاخه‌ام با فکر من در کار يابد انطباق 
 
يا شود يک نيمکت در باغ، مردي خسته را 
يا شود يک تکه هيزم، لم دهد توي اجاق 
 
تا نشيند در کنارش وقتِ سرما عابري 
با زغال آن کند سيگار خود را نيز چاق 
 
يا شود جاي کتابي، يا شود ميز و کمد 
يا شود ساز و نوازد نغمه‌ هاي اشتياق 
 
يا شود ميز خطابه توي تالاري بزرگ 
تا سخنراني کند خوش‌ طينتي باطمطراق» 
 
آروزها داشتم در سر براي شاخه ‌ام 
بر خلاف ميل من گرديد او ناگه چماق 
 
هرکه زد حرف حسابي، بر سرش آمد فرود 
پاي مردم شَل شد از او، دست مردم شد چلاق 
 
چرخ زد دور خودش، وز جورِ او سالم نماند 
چشم و پشم و گوش و هوش و ران و جان و ساق و پاق
 
هرکجا نظمي نمايان بود، آمد زد به هم 
در صفوف متحد پاشيد هي تخم نفاق
 
پا سوا شد از لگن، بازو جدا شد از بدن 
بيني از صورت جدا شد، تن گرفت از جان طلاق 
 
از هجومِ او نه‌ تنها داد مردم شد بلند 
توله ‌سگ هم زير پل خوابيده نالد: واق ‌واق 
 
روز و شب اين بي‌ ثمر بر زخم من پاشد نمک 
دم‌ به‌ دم اين در به‌ در بر درد من پاشد سماق
 
باعث بدناميِ جنگل شده اين ناخلف
مطمئن باشيد پيش والدينش گشته عاق
1615 0 3

از تو پر شد جامه ی ما، کفش ما، جوراب ما / عمران صلاحی

ای فروغ فرق تو، خورشیدِ عالم‌ تاب ما 
عکس تو با فرم‌ های مختلف در قاب ما 
 
پیش آن سر، آفتاب از شرم پنهان زیر ابر 
نزد آن مخ، از حسادت در‌به ‌در مهتاب ما
 
ای غلام برق تو، شمع و چراغ و پیه‌ سوز 
وی فدای فرق تو، آلات ما، اسباب ما
  
روز، برق آن سر برّاق، رشک آینه 
شب‌، خیال آن سر خلوت، چراغ خواب ما
 
شد نه ‌تنها باز در وصف سرت، درز دهان 
باز شد دروازه‌ های دولت و دولاب ما
 
هرچه ما داریم، ریزیمش به خاک پای تو 
مال تو، حتی اگر زاییده باشد گاب ما
 
چون نشیند روی فرق صاف و شفافت مگس 
عاجز از توصیف آن، این طبعِ مضمون‌ یاب ما
 
افکنیمش در میان تابه ی وصف شما 
ماهی مضمون اگر افتد سرِ قلاب ما
 
سر به ‌‌گردون ساید از فخر و شرف، ساس و مگس 
چون نشیند لحظه‌ ای روی سر ارباب ما
 
گر بگویی بهتر از این کلّه باشد کلّه‌ ای، 
داخل یک جو نخواهد رفت دیگر آب ما
 
ای فدای کاسه ی آن کلّه ی خورشید سوز 
کاسه ی ما، کوزه ی ما، ظرف ما، بشقاب ما
 
این ‌که بینی در میان پیرهن، ما نیستیم 
از تو پر شد جامه ی ما، کفش ما، جوراب ما
 
فرق نورانیّ تو، دریای ما، عمان ما 
چین پیشانی تو، امواج ما، خیزاب ما
 
بوسه زد فرق تو را در کوچه ‌ای یک ‌دم تگرگ 
تلخ شد اوقات ما و خُرد شد اعصاب ما
 
تا فشانَد ماه نور و تا کند سگ‌ هاف‌هاف 
تا بریزد استخوان در پیش او قصاب ما
 
دور بادا آن همایون فرقِ سیمین از گزند 
گرد ننشیند بر آن آیینه و سیماب ما
 
ای که از قاآنی و دیوانِ او دم می‌ زنی!
گرچه طبع او روان ‌تر باشد از پیشاب ما
 
گر بخواهد پیش حیف‌ الدین برآرد تیغ نظم 
چامه ‌ای سازیم تا غرقش کند گرداب ما
 
پیش اشعار «حریر» از جلوه می‌ افتد «ظهیر»
شاهد ما پینه ‌های دستِ پایین ‌ساب ما
1892 0 4

خیمه ی خورشید سوخت... / عمران صلاحی

بادها
نوحه خوان
بیدها
دسته ی زنجیرزن
لاله ها
سینه زنان حرم باغچه
بادها
در جنون
بیدها
واژگون
لاله ها
غرق خون
خیمه ی خورشید سوخت
برگ ها
گریه کنان ریختند
آسمان
کرده به تن پیرهن تعزیه
طبل عزا را بنواز ای فلک
5531 0 4.45

طبل عزا را بنواز ای فلک / عمران صلاحی



خیمه ی خورشید سوخت


3761 0 4.33